ویتنگشتاین متقدم گزارهها را به سه دسته تقسیم میکرد. هسته اصلی تقسیم بندی ویتگنشتاین این ایده است که معنای هر گزاره، وضعی از امور است که آن گزاره توصیف میکند. مثلا «آن غذا روی این شعله گاز است» در حال توصیف وضعی از امور است، کسی میتواند روی «این شعله گاز» را ببیند و تصدیق یا تکذیب کند که آیا «آن غذا» روی «این شعله گاز» هست یا خیر بنا بر این «آن غذا روی این شعله گاز است» یک گزاره معنیدار است که میتواند صادق یا کاذب باشد. بنا بر این گزارههایی که وضعی از امور را توصیف میکنند معنیدار تلقی میشوند و واجد ارزش صدق و کذباند. از طرف دیگر بعضی از گزارهها همانگویه یا تناقضهای منطقی هستند مثل «اگر روز باشد، حتما روز است». شما هر کاری بکنید و هر وضعی از امور برقرار باشد این گزاره در هر صورت صادق است، اما از آنجایی که معنی هر گزاره اساسا وضعی از امور است که توصیف میکند و همانگویهها در هر وضعی از امور صادق هستند و تناقضها در هر وضعی از امور کاذب هستند بنابر این هیچ وضعی از امور را توصیف نمیکنند و تهی از معنا هستند ( senseless ) اما همچنان ارزش صدق و کذب دارند.
اما دسته سوم گزارههایی هستند که مشخص نیست به چه وضعی از امور اشاره دارند «شوفاژ میخندد» یا «خلا میتازد» یا «کوه عادل است» یا «مربع با فضیلت است» یا «هیچ میهیچد» یا «تنها مطلق کامل است» یا «دا دا ردا دار» همگی به هیچ وضعی از امور اشاره ندارند، یعنی معلوم نیست جهان چگونه باید باشد تا این گزارهها برقرار باشند یا نباشند، به همین دلیل این گزارهها بیمعنی ( non-sense ) هستند، به همین جهت نسبت دادن ارزش صدق و کذب به این گزارهها عملا ممکن نیست نه به این خاطر که ما توانایی اش را نداریم، بلکه دقیقا به این جهت که این گزارهها اساسا بیمعنی اند و حتی ارزش صدق و کذب ندارند!
این وضعیت تا حدی برای اختربینی برقرار است. البته نه به این شدتی که ویتگنشتاین گفت، خود ویتگنشتاین بعدها این حرفها را از بیخ و بن نقد میکند، اگر واقعا مثل ویتگنشتاین متقدم به چنین تقسیمبندی قائل باشیم جملهای مثل «نسبیت عام یک نظریه درباره هندسه است» را هم باید در دسته بیمعنی قرار دهیم چون معلوم نیست جهان باید چگونه باشد که نسبیت عام یک نظریه هندسی باشد در حالی که این جمله در فیزیک اتفاقا بسیار بامعنی است و با جمله «نسبیت عام یک نظریه میدان است» کاملا تفاوت دارد. اما این تقسیم بندی از جهت تقریب به ذهن مناسب است، در واقع مقصود من این است که مشکل اختربینی صرفا صدق یا کذب آن نیست، اختربینی مشکل عمیقتری دارد که آن را به سمت بیمعنی بودن سوق میدهد نه صادق یا کاذب بودن!
اما مشکل اختربینی کجاست؟ مشکل در اینجاست که اختربینی یک وصله ناجور در شبکه باورهای ماست. دوست داشته باشیم یا نه یکی از معیارهای بسیار مهم در این که ما یک جمله را بپذیریم یا نپذیریم مطابقت آن جمله با شبکه باورهای ماست. من این اصطلاح شبکه باورها را از کواین الهام گرفتهام. در این نگاه ما یک شبکه یا توری معرفت داریم، موقعیت بعضی جملهها در این شبکه باورها مرکزی است، مثل منطق و ریاضی، جمله 2+2=4 در یک موقعیت کاملا مرکزی در این شبکه باور قرار دارد و اگر بنا باشد این جمله را رد بکنیم باید شبکه باورهای کاملا متفاوتی بسازیم که کمترین اشتراکی با شبکه باورهای امروز ندارد. واقعیت اینجاست که ما شبکه باورها یا معرفت خودمان درباره جهان یا به عبارتی خلاصه، جهانبینی خودمان را کمابیش مثل یک توری «میبافیم» اما این «بافتن» یکسره دلبخواه نیست، نهایتا این توری و این جهانبینی باید به قامت جهان بخورد و به قول خود کواین انتهای این توری معرفت به مشاهده متصل است. من این تعبیرات را از این جهت میپسندم که هم به کلگرایی معرفت احترام میگذارد هم به رابطه پیچیده مشاهده و نظریه اشاره میکند. در ادامه میخواهم نشان دهم که چطور اختربینی یک وصله ناجور برای شبکه باورهای ماست.
اختربینی میتواند شروعی کاملا منطقی داشته باشد، در گذشته زمانی که بشر کشاورزی را شروع کرد، فهمیده بود که موقعیت خورشید در میان ستارهها به آب و هوا مربوط است. این ارتباط برای بشر حیاتی بود چرا که آب و هوا زمانهای مهم کشاورزی را تعیین میکرد و اگر اشتباهی در این میان رخ میداد نتیجهاش حتی میتوانست قحطی و مرگ باشد! حتی ارتباط جزر و مد با حرکت ماه هم برای برخی تمدنها شناخته شده بود بنا بر این برای بشر یکجانشین کشاورز یا ماهیگیر ارتباط آسمان به رویدادهای زمینی در واقع یک مشاهده بود. میتوان به راحتی تصور کرد که علمباوران آن زمان همچون اکنون، اشتهای سیریناپذیری داشته باشند تا این یافته –یعنی ارتباط زمین و اوضاع کواکب- را آنچنان تعمیم دهند که تقریبا هر چیزی را در بر بگیرد، از زندگی و سرنوشت ما انسانها تا نتیجه جنگها و ... . از طرف دیگر برای قدیمیها که زندهانگاری جهان و اسطورهها هم بخشی جداییناپذیر از جهانبینیشان بود و صور فلکی و سیارات را با اسطورهایشان پیوند داده بودند، جای دادن این ایده درون شبکه باورهایشان که «اوضاع کواکب بر تمام رویدادهای زمینی مسلط است» امر چندان غریبی نبود، به عبارتی اختربینی برای آن زمان کاملا قابل قبول بوده و با کل شبکه باورهای آنها نه تنها تناقض نداشت و کاملا هماهنگ و سازگار بود بلکه حتی به نوعی نتیجه آن شبکه باورها بود.
به عنوان یک مثال واقعیتر، کیهانشناسی قدیمیجهان را شبیه کرههایی تو در تو تصور میکرد، کرههای سماوی از جنس مادهای نامرئی بود و سیارات روی این کرهها قرار داشتند. بیرونیترین کره کرهای بود که ستارهها روی آن قرار داشتند و با چرخیدن هر روزه کره بیرونی توسط محرک بیحرکت (به یک معنی: خدا) حرکت لایه لایه از بالا به پایین و نهایتا به زمین میرسید و این منبع تمام حرکات زمینی بود (در کیهانشناسی قدیمیحرکت معنایی عامتر دارد، هر تغییری حرکت محسوب میشود برای مثال رسیدن یک میوه در واقع یک حرکت است). با توجه به این که منبع تمام رویدادها و تغییرات زمینی از بالا بود و کرههای سماوی این حرکت را به زمین منتقل میکردند، این کیهانشناسی مبنایی کاملا استوار برای این باور ایجاد میکرد که موقعیت ستارگان و سیارات در آسمان کاملا سرنوشت رویدادهای زمینی را معین میکند.
اما سلسله تحولاتی که با پیشنهاد کوپرنیک آغاز میشود و با ظهور مکانیک نیوتونی به اوج خودش میرسد، این مبنای استوار برای اختربینی را به طور کامل فرو میریزد. پیشنهاد کوپرنیک آغاز بر انداختن قسمتهای مهمیاز شبکه باور قدیمیبود، برای مثال رد کردن این ایده که کرههای تو در تو به مرکزیت زمین حرکت را به سطح زمین میآورند، همین مخالفت جدی پیشنهاد کوپرنیک با شبکه باورهای آن زمان باعث شد کوپرنیک در ارائه پیشنهادش تردید کند اما نهایتا پله پله قسمتهایی از این شبکه باورها که با پیشنهاد کوپرنیک ناسازگار بود به همراه خود پیشنهاد کوپرنیک تغییر کرد، با کارهای کپلر نظام خورشید مرکزی صورت ریاضی دقیقی به خود گرفت و با کارهای دکارت و تیکو براهه و گالیله و دیگر اخترشناسان هم مبنای ریاضی و هم مبنای تجربی مناسبی برای نظام خورشید مرکزی فراهم شد در نهایت گام نهایی را نیوتون برداشت، او یکی از قسمتهای مهم شبکه باورهای زمان را به طور کامل رد کرد: این ایده که بین فیزیک سطح زمین و فیزیک حاکم بر سیارات تفاوت ماهوی وجود دارد. سابق بر نیوتون فرض میشد که فیزیک سطح زمین بر مبنای برهمکنش چهار عنصر بنیادین پیش میرود و فیزیک حاکم بر سیارات و کرههای سماوی کاملا متفاوت است و بیشتر با هندسه تعیین میشود (این تفاوت فیزیک زمین و آسمان را حتی گالیله نیز با تغییراتی محترم میشمرد، قانون ماند مستدیر گالیله نشان از همین دارد). گام مهم نیوتون این بود که فرض کرد همان قوانینی که حاکم بر افتادن سیب روی زمین (و دیگر حرکت سطح زمین است) بر حرکت سیارات نیز حاکم است و با همان معادلات و قوانین گرانش که حرکت روی سطح زمین توصیف میشود حرکت سیارات منظومه شمسی هم توصیف میشود.
این گام مهم نیوتون راه را برای پذیرش این ایده باز کرد که سیارات منظومه شمسی نه از عناصری لطیف و آسمانی و آنجهانی بلکه از همان عناصری ساخته شده اند که روی سطح زمین هم یافت میشوند و سیارات اساسا کرههای مادی از جنس مواد زمین هستند. حتی ستارهها هم نه اشیایی رمزآلود بلکه گویهایی آتشین درست مثل خورشید هستند که بسیار دوراند و در فضای بیکران پخش شدهاند. پر واضح است که با این توصیفات از سیارات و ستارگان، به سختی میتوان اختربینی را ایدهای پذیرفتنی یافت. علم جدید هیچ مبنایی فراهم نمیکند که اختربینی را بفهمیم، از دید شبکه باورهای علم جدید اختربینی نه تنها بیمبنا بلکه بیمعنی و نامفهوم است. به همین جهت اختربینی ناپذیرفتنی میشود نه به این دلیل که اختربینی علم نیست و شبه علم است و نه به این دلیل که علم ثابت کرده اختربینی کاذب است، بلکه به این دلیل که اختربینی نسبت به شبکهی باورهای امروز ما کاملا نامربوط است. در شبکه باورهای امروز ما و در جهانبینی امروز ما اختربینی ارزش صدق و کذب ندارد، بلکه اساسا بیمبنا و نامفهوم است. حتی اگر مطالعاتی واقعا همبستگی بین موقعیت سیارات در صور فلکی و رویدادهای زمینی را با رعایت تمام ضوابط یک مطالعه آماری نشان بدهد باز هم پذیرش اختربینی در علم جدید به خاطر بیربطی آن با شبکه باورها یک امر کاملا عجیب است.
شاید وسوسه شوید و بگویید که پیشنهاد کوپرنیک هم با شبکه باورهای آن زمان تناقض داشت اما نهایتا پذیرفته شد، اما شما از این حقیقت چشم میپوشید که پیشنهاد کوپرنیک نهایتا جهان را سادهتر توصیف میکرد و سودی عظیم در پی پذیرش پیشنهاد کوپرنیک و دور انداخت قسمتهای ناسازگار شبکه باورها بود. اما در مورد اختربینی چه سودی وجود دارد که باور کنیم موقعیت ظاهری کرههایی سنگی درست مثل زمین در میان ستارگانی که به تصادف در فضا پخش شدهاند روی سرنوشت ما تاثیر دارد؟ چه سودی دارد که اختربینی را همچون وصلهای ناجور درون شبکه باورهای خود جای دهیم؟ چه چیزی آنقدر ارزش دارد که این شبکه باورهای موجود و نسبتا سازگار که حتی تکنولوژی روز ما از آن نتیجه شده را تغییر دهیم تا اختربینی را درونش جای دهیم؟ چه سودی غیر از این که عدهای شیاد جیب خود را با اختربینی پر میکنند؟
پ.ن1: ایده این یادداشت مدتها در ذهنم بود و از نوشتنش دو هدف را دنبال میکنم، یکی این که نشان دهم برخورد درست با موضوعی مثل طالعبینی و اختربینی از نظر من چیست، دوم این که نشان دهم لزوما آن چیزی که قرار است مرز درست و غلط را روشن کند صرفا علمیبودن یا نبودن یک نظریه نیست، بنا بر این من عمدا هیچ ارجاعی به این استدلال که «اختربینی شبه علم و بنا بر این غلط است» نمیدهم! در واقع خواستم به عنوان مثالی نشان دهم حتی اگر علمیبودن را معیار درستی و غلطی قرار ندهیم باز هم میتوان خرافاتی مثل اختربینی را رد کرد و این نگرانی از نسبی گرایی که میگوید در صورت قبول نسبیگرایی راه به هزار جور خرافه باز میشود نگرانی بیموردی است.
پ.ن2: خدا را چه دیدی، شاید با همین عنوان «زرد» روزی جایی با عدهای راجع به این موضوع حرف زدیم.
پ.ن3: این یادداشت را در راستای درک کردن نسبیگرایی برای خودم هم نوشتهام، مثالی از این که پارادایمها چطور و با چه منطقی رد یا قبول میشوند، یک قدم برای جواب پرسشم: باور عقلانی یعنی چه؟ به نظر میرسد یکپارچگی در کنار مشاهده، نقشی جدی در این میان دارد.